حال پرواز تو را نم نم باران فهمید
پنجره ، دست تماشای تو را سخت فشرد
هیچکس با من از آن عهد نگفت و من اینجا تنها
باز از پنجره خواهم پرسید
چه کسی باور خواهد کرد که چه احساس غریبی است میان من و تو ؟
کاش میدانستی که چه لطفی دارد
حس نمـــناکترین لحظه ی بارانی تو .
شانه ام تشنه ترین خواهش یک دشت کویری باشد
تو بباری آرام و همچنان مستی ، سیراب شدن روح مرا در بر گیرد
که به پایان برسد بودن من .
از تو لبریز شوم و به تو تبدیل شوم
گم کنم در تن خود بودن را و دگر هیچ که هیچ ...
تنها تو بمانی ، تنها تو ...
نظرات شما عزیزان: